....عمه عزیزم از خاک به افلاک پرگشود!!!!!!!!!
.... شباهنگام ، در خواب به دیدارم آمده بودی،با یک نگاه مهربان مثل همیشه..همان نگاهی که ماه ها آرزویش را داشتیم و از ما دریغ میکردی.... چشمانت خسته و نگران بودند ، حرفهایت بوی برگهای زرد پاییز را میداد، بوی خداحافظی......گفتی خسته ام...گفتی برایم دعا کن.... نگاهم تاب دیدار چهره ی معصومت را نداشت.... ناگهان.... رفتی ، دور شدی، مانند برگی که از درخت به روی زمین افتاد و بر بال نرم و مهربان باد سوار شد و پرواز کرد.... رفتنت را که به نظاره ایستادم تمام وجودم شعله ی شمعی شد در رهگذار باد.... ******** از خواب بیدار شدم..... من بودم و چشمان مسخ شده و صحن خانه ای .... هنگام اذان ظهر خبر دادند که رفته ای، باورش سخت بود....آر...
نویسنده :
نگارنده:سمیرا
4:35